آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

قلدر محلمون کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

سلام گل گلابم ..... عرق بیدمشکم ..... خوشگلم ..... وای که چه دلم تنگ شده بود واسه نوشتن در موردت...... خاطرات خوشگلتو تعریف کردن ...... . این مریضی و زکام کردن چی بود این وسط تابستونی مامان همه گرما زده میشن شما تازه یادت اومد سرما بخوری ؟؟؟!!!!!!! .. ... خدا رو شکر خوبی بهتری ...... یه خاطره امشب میخوام واست بنعرفیم در مورد بزن بهادریت ..... خانم قلدری شدی نگو و نپرس ....... دیروز  دم در خونه با مامان ماهانی و مامان النا گرم صحبت بودیم ....... خانم ( ق) بچه بغل اومد ..... سلام و علیک کردیم ..... نی نیش یه دو ماهی از شما بزرگتره یه پسر بامزه تا شما رو دید یه نی نی کرد و میخواست باهات بازی کنه ... .. یه عشو و ناز ...
27 تير 1391

عکس های جا مانده از خاطرات ( قسمت دوم )

عروسک قشنگ من       قرمز پوشیده   رو رختخواب مخمل       آبیش خوابیده   بابا یه روز رفته بازار    اونو خریده قشنگتر از عروسکم      هیچکس ندیده عروسک من               چشماتو وا کن وقتی که شب شد           اونوقت لالا کن ...
22 تير 1391

بوسه و تعظیم به کتاب آسمانی ......

سلام گل من ...... عزیزم چقده خوشحالم دوباره تونستم واست بنویسم ...... عزیزم این روزا اینقده ماه شدی و کارات با مزه شده که نمیدونم چطور تا حالا نخوردمت . گل من ..... من و بابا از بدو تولدت یه قرآن جیبی با جلد بسیار زیبا ...... رو هر شب موقع خواب میزاریم بالای سرت .....ولی قبلش یه تعظیم و یه بوسه نثار کتاب آسمانی میکنیم و از خدا بخاطر داشتنت شاکر میشیم ....... حالا تصور کن شما با تکرار این کار چطور ما رو غافلگیر کردی ..... شب ساعت ١١.٥ بود و و شیرتو واست آماده کردم و دادم دستت تا بخوری خوردی و آماده خواب شدی ...... چراغ خواب رو روشن کردم و بابا بالای سرت نشست و طبق معمول هر شب واست قصه میگفت و همین ط...
18 تير 1391

برای خواهری فرشته خو و عزیز تر از چان

اردوان نوشت : همسر عزیزم مژگان جان چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ، اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود و امروز روز میلاد دوباره تو است ، در این هوای ابری نیز خورشید در لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو  است نرگس نوشت : خواهرم آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت...
16 تير 1391

نه نه ...... نه نه .......

سلام گل مامان .......   شروع یازده ماهگی تو بهت تبریک میگم .... .. اما چرا نه نه ...... بله بهتره ها ...... اصلا" بذار از اولش بگم ........ امروز که طبق عادت هر روزه داشتی خاله شادونه نگاه میکردی ....... همین جور پستونکتو میکشیدی به روی لثه ت .... ... با حرص هم اینکارو میکردی طوری که ترسیدم یه وقت پستونکه پاره نشه بپره تو حلقت .. .... پس بهت گفتم درسایی ..... عزیزم اچونکی اهه ..... یه دفعه خیلی محکم گفتی : نه ..... نه ....... و بعد رفتی ... ... این اولین بار بود که کلمه نه رو خیلی واضح بیان کردی الهی من تنهای تنها فدات ...... کم مونده بود از ذوق زیاد .... غش کنم ..... حالا فک کن اون زمان گذشت و حالا س...
9 تير 1391

ماه بلند آسمونم ده ماهگیت مبارک .........

تو که ماه بلند آسمونی منم ستاره می شم دورتُ می گیرم اگه ستاره بشی دورمُ بگیری منم ابر میشم روتُ می گیرم اگه ابر بشی رومُ بگیری منم بارون می شم چیک چیک می بارم   اگه بارون بشی چیک چیک بباری منم سبزه می شم سر در می آرم تو که سبزه م بشی سر در بیاری منم گل می شم و پهلوت می شینم تو که گل می شی و پهلوم می شینی منم بلبل میشم چه چه می خونم   دخترم  ..... ماه بلند آسمونم ........ گرمابخش زندگیم ........ دهمین ماهگرد تولدت م...
8 تير 1391

به زیبایی یک گل ......

امشب چه شبی روشن و زیبا و مصفاست / احسنت، به این جشن دل انگیز که برپاست گویا که گلی پای نهاده ست به گیتی / کز فرّ و شرف، آبروی جمله ی گلهاست . . . تولدت مبارک عزیز مامان این نی نی نازو که عکسشو بالا میبینی (اوستای گلمه) که دیروز فدمای مخملی شو ساعت 2 بعد از ظهر  به دنیا گذاشت ...... این پسر خواهرزاده ( دختر خاله شما ) شیما جونمه ..... الهی من فداش بشم هم فدای خودش و هم فدای پسرش ..... دخترم تا دیروز که خاله زنگ زد و گفت پسر شیما به دنیا اومد ..... اصلا" باورم نمیشد که شیما کوچولوی خاله پسر دار شده ..... انگاری همین دیروز بود که خواهری یه دختر ناز و بور و سفید برفی به دنیا آورد ..... حالا خودش مادر شده ......
6 تير 1391

عکسهایی جا مانده از خاطرات ......... (قسمت اول )

چشم و گوش و زبانم بینی، دو دست و پایم همه وجود و قلبم هدیه داده خدایم می دونی پاهای من کجا هستند؟ می دونی من با اونا چی کار می کنم؟ من هیچ وقت با پاهای برهنه بیرون از خانه راه نمی روم. گُل ها را لگد نمی کنم. پاهای من کوچک هستند ولی حتماً به زودی اندازه پاهای مامان و بابام می شوند. کفش های بزرگ تر ها رو نمی پوشم. در موقع ورزش با پاهام توپ رو شوت می کنم. خوب می دوم و با دوستانم بازی می کنم. در مقابل خداوند رویپاهایم می ایستم و نماز می خوانم و از او سپاسگذاری می کنم. خدای بزرگ ما رو دوست داره. ین همه نعمت به ما داده تا ما از اونها به...
1 تير 1391
1